اینکه بتونی مهارت پیدا کنی تو لذّتبردنِ از داشتههات خیلی کار بزرگیه. اگه بهترین و بالاترین مدل از لپتاپ، موبایل، خونه و هر چیز دیگهای هم داشتهباشی بعد از یه مدّت دوباره میبینی سریِ جدیدشون با امکانات و جذّابیتِ بیشتر به بازار اومده و باز دلت براشون غنج میزنه و با کمال تاسف احساس نارضایتی از داشتههات میاد سراغت.
مدّتی قبل مادر یکی از دوستان که سِنّی هم ازش گذشتهبود به رحمت خدا رفت و من هم توی مراسم تشییعش حضور پیدا کردم. یه نکتهای که توجهم رو جلب کرد، حضورِ بچّههای اون خدابیامرز بود که حسابی برای مادرشون سنگ تموم گذاشتن. بگذریم از اینکه قبل از مرگش و هنگام بیماری هم حسابی زیر و بالاش میکردن.
نه جزو افرادی هستم که کلّا مطالعه نمیکنن و نه جزو اونایی که مطالعهکردن توی برنامۀ همیشگیشون هست. تا جایی که فرصت و تواناییِ غلبه بر تنبلی داشتهباشم کتاب میخونم و حمایت میکنم از کتابخوانی. تا الآن سهبار با خانمهای مختلفی توی سطح شهر برخورد داشتم که یه کولۀ پر از کتاب روی دوششون هست و چندتایی هم توی دستشون. بعد کاملا محترمانه اجازۀ معرفیکردنِ کتابها رو میگیرن که بعد از مثبتبودنِ جواب از طرفِ من، شروع میکنن به معرفی.
مشتری اومد و چندتا جنسی که گذاشتهبود روی میز رو حساب کرد و رفت. آخرِ شب صندوق چک شد و همهچی اوکی بود و من با خیالِ راحت از اینکه اشتباهی رخ نداده، سیستم رو خاموش کردم و رفتم بسلامت.
چند روز بعد همون خانم با فاکتورِ اجناسی که خرید کردهبود اومد و تونست اثبات کنه که یه جنسِ گرونتر براش دوبار فاکتور شده و یه جنسِ ارزونتر اصلا براش فاکتور نشده و در واقع ۲۵تومن اضافهتر ازش گرفتهبودم که بهش برگردوندم.
یکی از سکانسهای جذّابی که توی فیلم «رستگاری در شاوشنگ» دیدم، تیکهای بود که آقای اندی(زندانی) برای گرفتنِ بودجۀ کتابخونۀ زندان، مدام نامه میفرستاد و ناامید نمیشد. انقدر نامه ارسال کرد تا بالاخره نتیجۀ کارش رو دید و بودجه به کتابخونه تعلق گرفت.
این سکانس میتونه زندگیِ هرکدوم از ما رو در بر بگیره، جدای از اینکه برای خواستههای شخصیِ خودمون باید تلاش کنیم، یکسری خواستهها، منافعِ جمعی به ارمغان میارن. من مدّتها فازِ بیخیالی رو انتخاب میکردم امّا بعد از مدّتی گفتم بذار منم امتحان کنم، تهش اینه که نتیجهای در بر نداره ولی منم ساکت ننشستم!
روشهای مختلفی وجود داره که مرتکب کار اشتباهی نشی، اصلا هم فرقی نداره که توی چه زمینهای باشه. خیلیوقتا خیلیا هزارتا راه بهت معرفی میکنن که کمکت کنن اما من اینو خوب فهمیدم که عموما جواب نمیده.
از خدا که پنهون نیست از شما هم پنهون نباشه، منِ محمّد نمیتونم خیلی از کارهای اشتباه رو مرتکب نشم پس باید دنبالِ یه راهحل باشم که اصلا ورود نکنم به موقعیتهایی که اون کارها داخلش انجام بشه.
چند فصلی از برنامۀ جوکر رو دیدم، داخلِ یکی از فصلها یوسف تیموری هم بود که همون فصل برام بسیار تامّلبرانگیز شد. فکر کن یه عکس از دیگر شرکتکنندهها رو با گوشیش ویرایش میکرد و حالت طنز بهش میداد، بعد گوشیش رو بر میداشت و نشونِ تکتکِ شرکتکنندهها میداد. فقط کافی بود یه نفر کمی مقاومت کنه و بخواد اون رو جدّی بگیره، دیگه خدا باید به دادش میرسید از بس این آدم سمج بود و تا یه خنده رو از اون فرد نمیگرفت، ول نمیکرد.
از اونور افرادی هم وجود داشتن که با بیتفاوتیِ کامل نسبت به عکس و خودِ یوسف تیموری برخورد میکردن؛ شبیه به قطبِ همنامِ آهنربا باعث دفع و دورشدنِ یوسف تیموری میشدن!
مدّتی هست که وقتی بخوام به درست یا غلطبودنِ کارای خودم پی ببرم، از ترفندِ نگاهِ از دور استفاده میکنم. یه دوربینِ ذهنسازو میگیرم دستم و شروع میکنم به نگاهکردنِ دیگران، فقط نگاه بدون هیچگونه عکسالعملی خاصّ!
جوابا یکی پس از دیگری خودشون رو نشون میدن :)
وقتی هنوز که هنوز است میبینم افرادی وجود دارند که با وجود داشتنِ گوشیِ هوشمند، برای یک کارت به کارت ساده هم که شده، دستبهدامن دستگاه خودپرداز میشوند یا وقتی خیلیها را میبینم که برای سادهترین کارهای اینترنتی سر به این کافینت و آن کافینت میکنند دهانم به نشانۀ تعجّب باز میشود که آیا وقتش نرسیده که کمی همسو با سادهترین مسائل تکنولوژی حرکت کنند؟ یاد گذشته میافتم، گذشتهای که آنچنان هم دور نیست. زمانی که برای تمدید بیمهنامۀ ماشین خودم را به هر آب و آتشی زدم که تاریخ اعتبارش منقضی نشود و آخر شب از آن دفتردار بیمه عاجزانه خواستم که نگذارد به فردا بکشد. الآن که یاد آنموقع میافتم هم تعجّب میکنم که چرا انقدر دست روی دست گذاشتهبودم و تمدید بیمهنامه را به روز آخر موکول کردهبودم و از قضا بیشتر تعجّب میکنم که چرا زودتر از آنموقع اسم شرکتهای مقایسۀ بیمهای مثل بیمیتو به گوشم نخوردهبود.