۲۰ مطلب با موضوع «خودنویسی» ثبت شده است.

هوای همسایه

مدّتی قبل که دقیقا بغل دستمون بعد از جمع‌شدنِ بانک یه هایپر بزرگ جاشو گرفت کلّی خوشحال شدیم از اینکه همسایه‌ای توی این سبک گیرمون اومده و تکمیل هست و ما هم راحت. طیِ مدّت‌زمانی که در مرحلۀ راه‌اندازی بودن چندباری به مغازۀ ما اومدن و از قضا با وجود اینکه قیمت‌هامون مقطوع هست به رسم همسایگی تخفیفی هم بهشون دادیم. گذشت و گذشت تا اینکه مغازه‌شون راه افتاد و رفتم دو تا دلستر خریدم که گفت قیمتشون می‌شه 55ت که برای شما 45ت و من هم با حس خوب از اینکه احترامِ دوطرفه‌ای شکل گرفته رفتم مغازۀ خودمون. نمی‌دونم چه شد که چشمم به قیمت‌ روی بطری‌ها افتاد و سرجمع می‌شد 41ت و گفتم منّتی گذاشت رو سرم امّا حتّی بیشتر از قیمت روی جلدش حساب کرده!

نقل‌نوشت ۲۲ مهر

۱- اونقدا هم مهم نیست

از اونجایی که مغازه توی یکی از محلّه‌های پایینِ شهر و حقیقتا ضعیف از نظر فرهنگی قرار داره (نشون به اون نشون که هر از مدّتی کاملا مستقیم از مشتری می‌شنویم که اینجا هم جا بود مغازه راه انداختید؟) اغلب با بچه‌های محل معضل داریم. بچّه‌هایی که عموما چندنفره میان و ما هم تا جایی که می‌شه مسالمت‌آمیز بهشون می‌گیم با خانواده‌هاتون بیاید و بعد از مقداری چک‌وچونه‌زدن با یه خدافظی خوشحالمون می‌کنن امّا بعضی‌هاشون یه پلّه بالاتر و از قضا روی اعصاب‌ترن و می‌ایستن دم در و تاق‌تاق می‌زنن تو شیشه و گاهی فحش‌های ناجور هم می‌دن. تو اینجور مواقع به یه راهکار رسیدم و اونم اینه که کمین می‌کنم و به محض اینکه فرصت فراهم بشه می‌دوم دنبالشون و یکی‌شون رو می‌گیرم میارمش توی مغازه اون گوشۀ صندوق و تاکید می‌کنم الان زنگ می‌زنم ۱۱۰ تا انقد اذیت نکنی و وقتی حسابی می‌ترسن ولشون می‌کنم و اونا هم بی‌خیال می‌شن.

کوچیک نشمار

مشغول شنیدنِ حرف‌هاش بودم، حرف‌هایی که با اشک همراه بود و من فقط سکوت کرده‌بودم تا می‌تونه تخلیه بشه. همینطور که صحبت می‌کرد همه‌ش پیش خودم فکر می‌کردم چقدر دغدغۀ این آدم کوچیکه! چقدر این آدم نیاز داره به اینکه قوی و قوی‌تر بشه تا مشکلاتِ به مراتب بزرگتر از پا درش نیارن!!

نوبتِ حرف‌زدنِ من رسید، بلطف خدا اثر کرد و بعد از دقایقی صحبت‌کردن حال بهتری نصیبش شد امّا این وسط یه جمله گفتم که نباید! جمله‌ای که این حس رو در اون القا کرد که مشکلش خیلی کوچیکه و اون عاجز هست در حل‌کردنش. بعد از صحبتام ازش پرسیدم چیزی هست که بخوای بگی؟

دیدی می‌تونی

از روزی که مغازه بهم سپرده شده با نیروهایی عموما دهه‌هشتادی سر و کله می‌زنم. یه چیزی که در همه‌شون موج می‌زد و البته هنوز هم کم‌و‌بیش می‌زنه، ضعف در باور به اینکه «می‌تونن» هست. وقتی مسئولیتی از ساده تا سخت بهشون می‌سپاری مدام با جملهٔ «من نمی‌تونم» مواجه می‌شی، از اون من نمی‌تونم‌هایی که نه از روی تنبلی بلکه در ضعف به خودباوری هست.

ناخواسته

پناه می‌برم به خدا از شر دل‌شکستن‌های ناخواسته در لحظاتی که فکر می‌کنی همه‌چی داره به خوبی پیش می‌ره و هیچ مشکلی هم وجود نداره. لحظاتی با طعم شوخی و خنده که راه برای بیانِ یک‌سری از حرف‌ها هموارتر می‌شه غافل از اینکه شیرین‌ترین لحظات استعداد بیشتری در شکستنِ دل‌ها دارن! بدتر اینکه اغلب کسی متوجه هم نمی‌شه چون ناراحتیِ طرف مقابل، میونِ خنده‌ها گم می‌شه!

اتّفاق

شاید برای هر آدمی بعد از یه اتّفاقِ خاص و بد پیش اومده باشه که با دلخوریِ تمام به زمین و زمان فحش بده که چرا این بلا سر اون اومده فقط! از شانس بدش گلایه کنه و کلّی آیۀ یأس بخونه که اطرافیانش هم با شنیدنِ اونها قلبشون به درد میاد و تمامِ تلاششون رو جهت دلداری‌دادن به اون فرد می‌کنن. امّا آیا این همۀ ماجراست؟

انسان‌های ماندگار

خیلی از شهدا و حتّی افراد معمولی وجود داشته و دارن که بعد از مرگشون خدا بهشون عزّت مضاعف می‌ده و مهرشون به دل خیلی‌ها بدجور می‌شینه. آدمی شگفت‌زده می‌شه از اینکه این‌ها مگه چکار کردن که بعد از مرگشون هم انگار همچنان وجود دارن بلکه پررنگ‌تر و تاثیرگذارتر؟!

زیاد به این قضیه فکر کردم که دلیلش چی می‌تونه باشه واقعا؟ منطقی‌ترین دلیلی که تونستم پیدا کنم در نحوۀ زندگیِ چنین افرادی هست.

شرایط سخت

شرایط سخت و دشوار، همونطوری که می‌تونن باعث رشد آدمی بشن از طرفی استعداد ویژه‌ای در فراهم‌کردن بستری بنام «بهانه» دارن.
بهانه برای افرادی که دائم به دنبال یه روز خوب با شرایط مساعد برای حرکت به سمت جلو هستن غافل از  اینکه چنین روزی فقط و فقط به دست خودِ اونها و با ورود به اقیانوس سختی‌ها و رودررویی با مشکلات خواهد آمد.

تفنگی بنام چشم

مدّتی قبل درگیر یه سری از اتّفاقات شدیم، از تصادف گرفته تا تا ترکیدنِ زودپز و رحمی که خدا کرد و آبگرمکن آرایشگاهی که رفتم و تا مرز انفجار پیش رفت. همۀ اینها در کمتر از یک هفته!!

نمی‌دونم تا چه حد این حرف درسته یا غلط امّا احساس می‌کنم چشم خوردیم. قبلش یه سری حرف‌ها از دهانم در شد و یه سری چیزا ازم دیده شد که تقریبا مطمئن شدم چشم‌زخم بی‌تاثیر نبوده تو این قضایا.

تمرکز بر بدی

از هر ۱۰۰تا مشتری که میان مغازه، ۹۰تاشون خیلی عادی و معمولی‌ان. بدون هیچ دردسری خریدشون رو می‌کنن و می‌رن به‌سلامت. ۷تاشون خیلی خوبن، سراسر انرژیِ مثبتن، می‌گن و می‌خندن و حالتو خوب می‌کنن امّا فقط ۳نفر وجود دارن که با انجام یه‌سری کارها و یا زدن یه‌سری حرف‌ها، گند می‌زنن به کلّ حال و احوالاتت و روزتو خراب می‌کنن!