پیرهای آینده
۲۲ مهر ۱۴۰۱ ساعت ۲۳
مدّتی قبل مادر یکی از دوستان که سِنّی هم ازش گذشتهبود به رحمت خدا رفت و من هم توی مراسم تشییعش حضور پیدا کردم. یه نکتهای که توجهم رو جلب کرد، حضورِ بچّههای اون خدابیامرز بود که حسابی برای مادرشون سنگ تموم گذاشتن. بگذریم از اینکه قبل از مرگش و هنگام بیماری هم حسابی زیر و بالاش میکردن.
همینطور ذهنم رفت سراغِ آینده، آیندهای که ترس به دلم انداخت. آیندهای که اگه فکری بهحالش نشه ممکنه واقعا اتفاق بیفته! آیندهای که توش پیرزنها و پیرمردهایی وجود دارن که از بس تنها بودن هیچکی از مرگشون هم خبردار نمیشه. اگه شانس بیارن بوی جنازهشون بعد از چند روز به مشام همسایهها بخوره تا براشون یه کاری کنن.
تصوّرش هم سخته!
منم خیلی از این واسه خودم میترسم