۳ مطلب با موضوع «خودنویسی :: روزنوشت» ثبت شده است.

نقل‌نوشت ۲۲ مهر

۱- اونقدا هم مهم نیست

از اونجایی که مغازه توی یکی از محلّه‌های پایینِ شهر و حقیقتا ضعیف از نظر فرهنگی قرار داره (نشون به اون نشون که هر از مدّتی کاملا مستقیم از مشتری می‌شنویم که اینجا هم جا بود مغازه راه انداختید؟) اغلب با بچه‌های محل معضل داریم. بچّه‌هایی که عموما چندنفره میان و ما هم تا جایی که می‌شه مسالمت‌آمیز بهشون می‌گیم با خانواده‌هاتون بیاید و بعد از مقداری چک‌وچونه‌زدن با یه خدافظی خوشحالمون می‌کنن امّا بعضی‌هاشون یه پلّه بالاتر و از قضا روی اعصاب‌ترن و می‌ایستن دم در و تاق‌تاق می‌زنن تو شیشه و گاهی فحش‌های ناجور هم می‌دن. تو اینجور مواقع به یه راهکار رسیدم و اونم اینه که کمین می‌کنم و به محض اینکه فرصت فراهم بشه می‌دوم دنبالشون و یکی‌شون رو می‌گیرم میارمش توی مغازه اون گوشۀ صندوق و تاکید می‌کنم الان زنگ می‌زنم ۱۱۰ تا انقد اذیت نکنی و وقتی حسابی می‌ترسن ولشون می‌کنم و اونا هم بی‌خیال می‌شن.

کوچیک نشمار

مشغول شنیدنِ حرف‌هاش بودم، حرف‌هایی که با اشک همراه بود و من فقط سکوت کرده‌بودم تا می‌تونه تخلیه بشه. همینطور که صحبت می‌کرد همه‌ش پیش خودم فکر می‌کردم چقدر دغدغۀ این آدم کوچیکه! چقدر این آدم نیاز داره به اینکه قوی و قوی‌تر بشه تا مشکلاتِ به مراتب بزرگتر از پا درش نیارن!!

نوبتِ حرف‌زدنِ من رسید، بلطف خدا اثر کرد و بعد از دقایقی صحبت‌کردن حال بهتری نصیبش شد امّا این وسط یه جمله گفتم که نباید! جمله‌ای که این حس رو در اون القا کرد که مشکلش خیلی کوچیکه و اون عاجز هست در حل‌کردنش. بعد از صحبتام ازش پرسیدم چیزی هست که بخوای بگی؟

پیرهای آینده

مدّتی قبل مادر یکی از دوستان که سِنّی هم ازش گذشته‌بود به رحمت خدا رفت و من هم توی مراسم تشییع‌ش حضور پیدا کردم. یه نکته‌ای که توجهم رو جلب کرد، حضورِ بچّه‌های اون خدابیامرز بود که حسابی برای مادرشون سنگ تموم گذاشتن. بگذریم از اینکه قبل از مرگش و هنگام بیماری هم حسابی زیر و بالاش می‌کردن.