حکمت سخت
تو مغازه که کار میکردم از یکسری مسائل شخصیِ نیروها هم باخبر میشدم. یکی از بدترین خبرهایی که مدّتهاست بخاطر بیخیالنبودنم نسبت به اطرافیانم آزارم میداده و میده، مطّلعشدن از مریضیِ مادرِ یکی از نیروهای بسیار خوب و زحمتکش هست. مریضی که چه عرض کنم، سرطانِ کوفتیای که ریشه کرده تو تمام جونِ مادر این دخترخانم و الآن یکماهه توی آی سی یو بستری هست و پزشکا قطع امید کردن کلّا. رفت و آمدِ من توی مغازۀ مذکور همچنان وجود داره و حداقل هفتهای یکدفعه اونجا سر میزنم. اخیرا برای بردنِ چند کارتن لامپ رفتم اونجا و وقتی باهاش صحبت کردم اصلا نا و انگیزه و رمقی نداشت که صحبت کنه.