مشغول شنیدنِ حرفهاش بودم، حرفهایی که با اشک همراه بود و من فقط سکوت کردهبودم تا میتونه تخلیه بشه. همینطور که صحبت میکرد همهش پیش خودم فکر میکردم چقدر دغدغۀ این آدم کوچیکه! چقدر این آدم نیاز داره به اینکه قوی و قویتر بشه تا مشکلاتِ به مراتب بزرگتر از پا درش نیارن!!
نوبتِ حرفزدنِ من رسید، بلطف خدا اثر کرد و بعد از دقایقی صحبتکردن حال بهتری نصیبش شد امّا این وسط یه جمله گفتم که نباید! جملهای که این حس رو در اون القا کرد که مشکلش خیلی کوچیکه و اون عاجز هست در حلکردنش. بعد از صحبتام ازش پرسیدم چیزی هست که بخوای بگی؟
در محترمانهترین حالتِ ممکن گفت شاید بعضی از مشکلات از نظر دیگران کوچیک باشن ولی قطعا برای اون کسی که گرفتارشون هست بزرگه که انقدر اذیت میشن. منم فکر کردم و گفتم «قبول دارم».
راست هم میگفت. مثلا یکی چاقه و دغدغهش لاغرشدنه، دوستِ لاغرش بهش میگه بابا کاری نداره که. فلان کار رو بکن، فلان چیز رو نخور تا هیکلت ردیف بشه ولی اصلا حواسش نیست اون بیچاره برای کمکردنِ حتّی یک کیلو هم چه عذابهایی که نمیکشه. پس چه بهتر که من بیام خودمو بذارم جای اون طرف و با توجه به شرایطِ اون فرد به چالشِ پیشِ روش نگاه کنم.