تمرکز بر بدی

۳۰ ارديبهشت ۱۴۰۲ ساعت ۱۱

از هر ۱۰۰تا مشتری که میان مغازه، ۹۰تاشون خیلی عادی و معمولی‌ان. بدون هیچ دردسری خریدشون رو می‌کنن و می‌رن به‌سلامت. ۷تاشون خیلی خوبن، سراسر انرژیِ مثبتن، می‌گن و می‌خندن و حالتو خوب می‌کنن امّا فقط ۳نفر وجود دارن که با انجام یه‌سری کارها و یا زدن یه‌سری حرف‌ها، گند می‌زنن به کلّ حال و احوالاتت و روزتو خراب می‌کنن!

تعمیم به خیلی چیزها

سلام
احتمال بالا اگه من هم وارد مغازه تون بشم جزو اون دسته معمولی ها خواهم بود چون این جامعه نمیذاره ادم خودش باشه

قالبتون خیلی قشنگه
سلام آره بنظر منم همینطوره.

ممنونم، چشماتون قشنگ می‌بینه.
پشت ویترین که میشینم تا لحظه پایان کار با این آدما برخورد دارم. ولی اجازه بدید یه جمله هم من به پستتون اضافه کنم ، اینکه بدترین نوع مشتری ، مشتریه که سلام نمیکنه
استفاده از واژۀ «بدترین» رو اصلا قبول ندارم شروین چون از نظر من چیزای خیلی بدتری هم وجود داره!
سلام :)
فکر کنم بعد چندین ماه دارم وبلاگتون کامنت میدم :دی

یک عدد مشتری معمولی هستم که هر وقت قصد داشتم فان و بامزه باشم با واکنش سرد و یا معمولا یک خنده مصنوعی طرف مقابل مواجه شدم :))

در رابطه با اینجور آدما گفتنش راحته انجام دادنش سخته اما خب باید با یک گوش بشنوین و با گوش دیگه هم خارج کنین :)
من با سیستم مشتری مداری و کسب و کار و بیزینس و اینا آشنایی زیادی ندارم. برای همین این جملاتی که میگم ممکنه درسته نباشه اما طرف ممکنه زندگی سختی داشته باشه و لحظات سخت‌تری رو تحمل کنه و این چنین رفتار می‌کنه. هر چند که این رفتار از طرف فرد مقابل درست نیست، ولی خب دلیل نمی‌شه ما هم مثل همون فرد باهاش برخورد بکنیم ...

در رابطه با «سلام کردن»، من هم سلام نمی‌کنم مگه اینکه فروشنده تنها باشه. غیر از این سلام نمی‌کنم چون هنوز خجالتی هستم و از یک طرف دیگه طرف ممکنه درگیر کاری باشه و با سلام کردن من حواسش پرت بشه (این مورد برای من پیش اومده) ...
سلام خوش اومدی امیر :))
خدا قوّت مشتریِ معمولی ;) از آماری که تجربی دادم هم می‌شه این نتیجه رو گرفت که عموما همه آدمای معمولی هستیم.

کار خیلی سختی هست، من تو این مطلب در کوتاه‌ترین شکل ممکن منظورمو بیان کردم اگرچه احساس می‌کنم از بس کلّی بود شاید کسی هم متوجّه منظور اصلیِ من نشد. در مورد اون زندگیِ سختی که می‌گی درست و باید بهشون حق داد ولی فکرشو کن یه آدم چقدر می‌تونه بی‌شعور باشه که با موتور بخواد بیاد تو مغازه حالا حتّی اگه بزرگترین مشکل دنیا هم داشته باشه. فکرشو کن چرخ جلوش داخل مغازه بود که رفتم گفتم آقااااااا برو بیرون وجدانا!
تعمیم به خیلی چیزها.
اصل مطلبم تو همین یه برچسب بود :)
یه زمانی که بچه تر بودم و کلاس نهم بودم توی کافی نت عمم پاره وقت کار میکردم چون علاقه داشتم. هیچ وقت یادم نمیره چقد مسخره شدم توسط اراب رجوع اونم بخاطر سن کم و دختر بودنم. بخاطر همین واسه همیشه دور همچین شغلایی رو خط کشیدم.
چه بد!
البته فکر می‌کنم الآن دیگه این مسئله انقدر عادی شده که حد نداره.
این مسئله ارتباطی به مشکل طرف نداره. اینجور چیزا برمی‌گرده به فرهنگ و اینکه چجوری آموزش دیده و بزرگ شده که بله واقعا باید عصبانی شد :)
دقیقا 👌