هوای همسایه

مدّتی قبل که دقیقا بغل دستمون بعد از جمع‌شدنِ بانک یه هایپر بزرگ جاشو گرفت کلّی خوشحال شدیم از اینکه همسایه‌ای توی این سبک گیرمون اومده و تکمیل هست و ما هم راحت. طیِ مدّت‌زمانی که در مرحلۀ راه‌اندازی بودن چندباری به مغازۀ ما اومدن و از قضا با وجود اینکه قیمت‌هامون مقطوع هست به رسم همسایگی تخفیفی هم بهشون دادیم. گذشت و گذشت تا اینکه مغازه‌شون راه افتاد و رفتم دو تا دلستر خریدم که گفت قیمتشون می‌شه 55ت که برای شما 45ت و من هم با حس خوب از اینکه احترامِ دوطرفه‌ای شکل گرفته رفتم مغازۀ خودمون. نمی‌دونم چه شد که چشمم به قیمت‌ روی بطری‌ها افتاد و سرجمع می‌شد 41ت و گفتم منّتی گذاشت رو سرم امّا حتّی بیشتر از قیمت روی جلدش حساب کرده!

نقل‌نوشت ۲۲ مهر

۱- اونقدا هم مهم نیست

از اونجایی که مغازه توی یکی از محلّه‌های پایینِ شهر و حقیقتا ضعیف از نظر فرهنگی قرار داره (نشون به اون نشون که هر از مدّتی کاملا مستقیم از مشتری می‌شنویم که اینجا هم جا بود مغازه راه انداختید؟) اغلب با بچه‌های محل معضل داریم. بچّه‌هایی که عموما چندنفره میان و ما هم تا جایی که می‌شه مسالمت‌آمیز بهشون می‌گیم با خانواده‌هاتون بیاید و بعد از مقداری چک‌وچونه‌زدن با یه خدافظی خوشحالمون می‌کنن امّا بعضی‌هاشون یه پلّه بالاتر و از قضا روی اعصاب‌ترن و می‌ایستن دم در و تاق‌تاق می‌زنن تو شیشه و گاهی فحش‌های ناجور هم می‌دن. تو اینجور مواقع به یه راهکار رسیدم و اونم اینه که کمین می‌کنم و به محض اینکه فرصت فراهم بشه می‌دوم دنبالشون و یکی‌شون رو می‌گیرم میارمش توی مغازه اون گوشۀ صندوق و تاکید می‌کنم الان زنگ می‌زنم ۱۱۰ تا انقد اذیت نکنی و وقتی حسابی می‌ترسن ولشون می‌کنم و اونا هم بی‌خیال می‌شن.

کوچیک نشمار

مشغول شنیدنِ حرف‌هاش بودم، حرف‌هایی که با اشک همراه بود و من فقط سکوت کرده‌بودم تا می‌تونه تخلیه بشه. همینطور که صحبت می‌کرد همه‌ش پیش خودم فکر می‌کردم چقدر دغدغۀ این آدم کوچیکه! چقدر این آدم نیاز داره به اینکه قوی و قوی‌تر بشه تا مشکلاتِ به مراتب بزرگتر از پا درش نیارن!!

نوبتِ حرف‌زدنِ من رسید، بلطف خدا اثر کرد و بعد از دقایقی صحبت‌کردن حال بهتری نصیبش شد امّا این وسط یه جمله گفتم که نباید! جمله‌ای که این حس رو در اون القا کرد که مشکلش خیلی کوچیکه و اون عاجز هست در حل‌کردنش. بعد از صحبتام ازش پرسیدم چیزی هست که بخوای بگی؟

دیدی می‌تونی

از روزی که مغازه بهم سپرده شده با نیروهایی عموما دهه‌هشتادی سر و کله می‌زنم. یه چیزی که در همه‌شون موج می‌زد و البته هنوز هم کم‌و‌بیش می‌زنه، ضعف در باور به اینکه «می‌تونن» هست. وقتی مسئولیتی از ساده تا سخت بهشون می‌سپاری مدام با جملهٔ «من نمی‌تونم» مواجه می‌شی، از اون من نمی‌تونم‌هایی که نه از روی تنبلی بلکه در ضعف به خودباوری هست.

ناخواسته

پناه می‌برم به خدا از شر دل‌شکستن‌های ناخواسته در لحظاتی که فکر می‌کنی همه‌چی داره به خوبی پیش می‌ره و هیچ مشکلی هم وجود نداره. لحظاتی با طعم شوخی و خنده که راه برای بیانِ یک‌سری از حرف‌ها هموارتر می‌شه غافل از اینکه شیرین‌ترین لحظات استعداد بیشتری در شکستنِ دل‌ها دارن! بدتر اینکه اغلب کسی متوجه هم نمی‌شه چون ناراحتیِ طرف مقابل، میونِ خنده‌ها گم می‌شه!