از روزی که مغازه بهم سپرده شده با نیروهایی عموما دهه‌هشتادی سر و کله می‌زنم. یه چیزی که در همه‌شون موج می‌زد و البته هنوز هم کم‌و‌بیش می‌زنه، ضعف در باور به اینکه «می‌تونن» هست. وقتی مسئولیتی از ساده تا سخت بهشون می‌سپاری مدام با جملهٔ «من نمی‌تونم» مواجه می‌شی، از اون من نمی‌تونم‌هایی که نه از روی تنبلی بلکه در ضعف به خودباوری هست.

ولی کور خوندن، من از اونا پلاچ‌ترم و ول‌کن نیستم. به این موارد کمی دلسوزی هم اضافه بشه نتیجه به سمتی می‌ره که بهشون انگیزه می‌دم تا اون کار رو انجام بدن و انصافا هم اغلب به خوبی انجام می‌دن و حرفی که بعد از کارشون می‌شنون اینه که «آفرین دیدی تونستی» و وقتی این قضیه تکرار بشه کم‌کم به این باور می‌رسن اونقدا که فکر می‌کردن دست‌و‌پاچلفتی نیستن و به مرور باور من‌نمی‌تونم در اونها شکسته می‌شه.

چیزی که من متوجه شدم نه تنها در مغازهٔ ما بلکه کل کشور نیاز داریم به تزریق انرژی و امید که وظیفهٔ انسانی ایجاب می‌کنه هرکس در حد و اندازهٔ خودش این کار رو انجام بده و چراغ امید رو تو دل دوروبری‌هاش روشن کنه. خدا هم عجیب بلده جبران کنه و محبت آدم رو به دل‌ها می‌شونه و این قسمت لذت‌بخش ماجراست.