از حال خرابش میگه، دست به قلم میشه و لیستی از اتّفاقای زندگیش که اونها رو بدشانسی میدونه آماده میکنه و نشونم میده. باید واقعبین بود آیا همۀ اینها بدشانسیان؟ من که فکر نمیکنم. خصوصیات رفتاریای که توی این چندسال ازش دیدم رو براش بیان میکنم. عجولبودن، تصمیمهای احساسی، ضعف در دوراندیشی، همش دنبال میانبربودن و صبری که سالهاست باهاش قهره با ذکر مثالهایی از زندگیِ خودش، مهر تاییدی بود بر اینکه اونقدا هم که فکر میکنه بدشانس نیست و باید دنبال چیز دیگهای باشه!
همینجور که صحبت میکنم و این خصلتهای منفی رو بیان میکنم، انگار دارم با خودمم حرف میزنم. خصلتهایی که شاید با دوز بیشتر تو وجود خودم وجود داره و سالها زندگیمو به هدر داده. شاید تنها تفاوت ما در اینه که من نق و نوق نمیکنم چون میدونم هرچی بیشتر سر و صدا بدم، گندش بیشتر در میاد و میفهمم اگر اشتباهی هم هست، از طرف خودمه نه کس یا چیز دیگری.