دوتا داداش بودن با سنهای 12 و 14ساله که مشغول آتیشبازی بودن، لباس داداش کوچیکتر بنزینی میشه و از روی آتیش میپره که متاسفانه دچار آتیشسوزی میشه. داداش بزرگتر تنها کاری که از دستش بر میاد، بازکردن شیر آب هست و آبپاشیدن روی داداش کوچکتر!! آتیش بدتر گُر میگیره و داداش از بین میره. پسرعموی مرحوم ماجرا رو برای دوستش که سیوچندسالش بوده شرح میده و دوستش هم میگه که داداش بزرگتر باید آب میریخته روی داداشش غافل از اینکه بدترین کار همین آبپاشیدن هست. حالا چرا ماجرای دوستش هم تعریف کردم؟ قطعا یه جواب داره و اینه که آگاهی سن و سال نمیشناسه و از کوچیک تا بزرگ خیلی از ماها، اصلا با سادهترین مسائل امدادرسانی آشنا نیستیم.

ولادتهای ماه شعبان و عید نوروز، همه خبر از مناسبتهای مثبت میدن و همهشون انگار دست به دست هم دادن تا اوّل سالی کمی لبخند به لبمون بشونن. پارسال کرونا تازهنفس بود و مردم هم زیاد جدّیش گرفتن و شاید بشه سوتوکورترین عید رو عید نوروز 1399 دونست امّا امسال ویروس کرونا در نگاه مردم، کمی خسته بنظر میرسید و معاشرتها و فعالیتهای بیشتری شکل گرفت.
انگار خرید لباسهای نو، رسیدگی به نظافت خونه و دید و بازدیدها، درِ گوش آدم میگه که آره یه خبرایی هست. خبرایی که وقتی سرچشمهشون نگاه میکنی، ریشه در وجود یه سری مناسبتها دارن. نمیدونم "مناسبت" از کجا پیداش شد امّا اینو میدونم که انگار مخصوص آدم آفریده شده تا این موجود چموش و فراموشکار رو به حرکت واداره. موجودی که اگه به خودش بود، شاید چندان رغبتی هم برای نظافت نداشت، شاید خیلی دیربهدیر و کاملا اتّفاقی هدیهای میداد، شاید انقدر درگیر روزمرگیهاش میشد که فراموش میکرد یه سر به عزیزانش بزنه.
ای کاش همه بتونیم هرروز خالق یک مناسبت باشیم و داخلش غرق بشیم. خوش به حال اونایی که هرروزشون عیده :)
نمیدونم شما دیزلی هستید یا بنزینی امّا بعد از سالها تجربه و زندگی می تونم اعلام کنم دیزلی هستم. دلیلش هم اینه که موتورم دیر گرم می شه امّا وقتی گرم بشه دیگه گرم می شه ها. مثلا وقتی یه کاری رو می خوام شروع کنم اوّلش بهم خیلی سخت می گذره امّا به مرور بهش عادت می کنم و بهتر و بهتر می شم. باز کافیه چند روزی رو استراحت کنم. وقتی دوباره می خوام همون کار رو شروع کنم اوّلا که هیچ حس و حالی نیست و دوّما آهسته آهسته گرم می شم تا برسم به روال عادّی که کمی زمان می بره.
می دانم اکثر مطالبِ وبلاگ، حال و هوای کار و محیطش را گرفته امّا چه کنم؟ از کسی که روزانه 10 ساعت سر کار است و بیش از یکسوّمِ وقتش را خواب است که توقّع ندارید در روز شعر و ادب برود با سعدی عکس سلفی بیندازد و برایتان شعر بگوید؟ اگر علاقه ای به نوشتن نبود قطعا وقتتان را نمی گرفتم امّا به قول پدری مهربان که سیاهه های جذّابی هم دارد و یک جورایی از زبان معصوم می گفت که دنیا محل درس است. پس منی که اکثرِ زمان خود را در محل کار می گذرانم، مدرسه ای مهمتر از محلّ کارم ندارم :)
زمانی قبل از ازدواج، خوراکِ هفتگی ام قبرستان بود و تپۀ شهدا! قبرستان که مشخّص است البته جهرمی ها به آن آلونی هم می گویند امّا تپۀ شهدا جاییست بسیار دنج در بالای کوه که 5 شهید گمنام عزیز در آنجا قرار دارد و کلّ شهر هم از آن بالا پیداست. حال و هوای بسیار عجیب و دل انگیزی دارد بخصوص اگر هوا ابری باشد و نیمچه بارانی هم بزند.



این نقل نوشت، کاملا با هدف دریافت نظر از دوستان عزیز نوشته شده. درخواست دارم حداقل برای یک موردش هم که شده، نظرِ ارزشمندتون رو ثبت کنید. رنگ های قرمز برام خیلی خیلی اولویت دارن و بعد هم بقیه! از دوستان با سن و سال و دارای تجربۀ بیشتر توقع و درخواست دوچندان دارم :)از اونجایی که معتقدم نظراتِ دریافتی این مطلب، بسیار ارزشمند هست به 2 نفر از عزیزان هدیه ای ناقابل تقدیم می شه. ایدۀ خودم هدیه کتاب در طاقچه هست و یا کد شارژ سیم کارت و یا ...؟