ما یه آمار داریم دیگه، آماری از زنان و مردانی که مجرد هستن، خب اگر من دستم به دهنم برسه لزومی نمیبینم که فیلَم یاد هندستون کنه، جای دوری هم نمیرم و تو همین آشناهای خودمون دست دو تا جوون رو میگیرم و میگم فلانی بسمالله، این پول و اینم تویی که از مشکلات اقتصادی مینالی و میگی نمیشه زن گرفت. مثل حلقۀ While توی برنامه نویسی هم یه دستور توی زندگیم قرار میدم و میگم تا زمانیکه جوان مجردی وجود داره و بخاطر مسائل اقتصادی ازدواج نمیکنه، من به خودم اجازۀ ازدواج مجدد نمیدم. حالا بنظر شما این حلقه تمومبشو هست که بخواد بره سراغ دستورات بعدی مثل ازدواج مجدد؟ من که فکر نمیکنم.

دوتا داداش بودن با سنهای 12 و 14ساله که مشغول آتیشبازی بودن، لباس داداش کوچیکتر بنزینی میشه و از روی آتیش میپره که متاسفانه دچار آتیشسوزی میشه. داداش بزرگتر تنها کاری که از دستش بر میاد، بازکردن شیر آب هست و آبپاشیدن روی داداش کوچکتر!! آتیش بدتر گُر میگیره و داداش از بین میره. پسرعموی مرحوم ماجرا رو برای دوستش که سیوچندسالش بوده شرح میده و دوستش هم میگه که داداش بزرگتر باید آب میریخته روی داداشش غافل از اینکه بدترین کار همین آبپاشیدن هست. حالا چرا ماجرای دوستش هم تعریف کردم؟ قطعا یه جواب داره و اینه که آگاهی سن و سال نمیشناسه و از کوچیک تا بزرگ خیلی از ماها، اصلا با سادهترین مسائل امدادرسانی آشنا نیستیم.

فکر کنم کسایی که دستی به فرمون دارن و پایی به پدال، میتونن این گفته رو تایید کنن که وقتی استارت ماشین رو میزنی و دوتا گاز میدی و صدای نفس ماشین به گوشت میخوره، قشنگ میتونی متوجّه بشی که ماشین قراره نرم کار کنه یا خشک! روزگار من به شخصه هم دقیقا همینطوریه و استارت هرروز از زندگیم تعیینکنندۀ روال اون روز تا آخر شب هست. کافیه مثل ماشین دستی به سر و روی خودم و افکارم بکشم و با لنگ یزدی، گرد و غبار افکارم رو تمیز کنم. اونروز دیگه صبر خودش میاد، حوصله میاد، لبخند میاد، حال خوب میاد، پول میاد و و و
از اونور کافیه حوصله نکنم دستی به سر و روی افکارم بکشم، یا آچارمغز بر ندارم و نشتیِ منفیجات رو سفت کنم. وجدانا جهنم میشه اونروز!
بنا به دلایلی به همراه یکی از اقوام، مشغول کار در قسمت آسیاب سبدسازی شدم. توی صحبتهای اوّلیه قرار بر این شد که ما هر ماه 36تن سبد آسیابشده رو تحویل بدیم و هرچی بیشتر از این مقدار آسیاب بشه بعنوان اضافهکاری و بصورت کیلویی حساب میشه. پس اگه فرض رو بر این بگیریم که 30روزِ ماه بخوایم بریم سر کار، باید حداقل روزی 1تن و 200کیلو سبدِ آسیابشده تحویل بدیم.
از حال خرابش میگه، دست به قلم میشه و لیستی از اتّفاقای زندگیش که اونها رو بدشانسی میدونه آماده میکنه و نشونم میده. باید واقعبین بود آیا همۀ اینها بدشانسیان؟ من که فکر نمیکنم. خصوصیات رفتاریای که توی این چندسال ازش دیدم رو براش بیان میکنم. عجولبودن، تصمیمهای احساسی، ضعف در دوراندیشی، همش دنبال میانبربودن و صبری که سالهاست باهاش قهره با ذکر مثالهایی از زندگیِ خودش، مهر تاییدی بود بر اینکه اونقدا هم که فکر میکنه بدشانس نیست و باید دنبال چیز دیگهای باشه!
همینجور که صحبت میکنم و این خصلتهای منفی رو بیان میکنم، انگار دارم با خودمم حرف میزنم. خصلتهایی که شاید با دوز بیشتر تو وجود خودم وجود داره و سالها زندگیمو به هدر داده. شاید تنها تفاوت ما در اینه که من نق و نوق نمیکنم چون میدونم هرچی بیشتر سر و صدا بدم، گندش بیشتر در میاد و میفهمم اگر اشتباهی هم هست، از طرف خودمه نه کس یا چیز دیگری.

قدیما که از زن و بچّه خبری نبود، عیدیدادن به بچّههای برادر و خواهرانم توی برنامهم بود امّا این روزها عیدیدادنها و عیدیگرفتنها هم جالب شده. تعداد بچّههای اکثریت مردم هم که توی این دوره یهدونه هست و قشنگ میشه از معاملات پایاپای استفاده کرد. مثلا برادرخانم 4 تا 5تومنی داده پسر، از اونور ما هم 2 تا 10تومنی کنار گذاشته بودیم برای بچۀ اون. عیدی دادم به بچههای برادر از اونور همون مبلغ رو پس داده بعنوان عیدی پسر :|

ولادتهای ماه شعبان و عید نوروز، همه خبر از مناسبتهای مثبت میدن و همهشون انگار دست به دست هم دادن تا اوّل سالی کمی لبخند به لبمون بشونن. پارسال کرونا تازهنفس بود و مردم هم زیاد جدّیش گرفتن و شاید بشه سوتوکورترین عید رو عید نوروز 1399 دونست امّا امسال ویروس کرونا در نگاه مردم، کمی خسته بنظر میرسید و معاشرتها و فعالیتهای بیشتری شکل گرفت.
انگار خرید لباسهای نو، رسیدگی به نظافت خونه و دید و بازدیدها، درِ گوش آدم میگه که آره یه خبرایی هست. خبرایی که وقتی سرچشمهشون نگاه میکنی، ریشه در وجود یه سری مناسبتها دارن. نمیدونم "مناسبت" از کجا پیداش شد امّا اینو میدونم که انگار مخصوص آدم آفریده شده تا این موجود چموش و فراموشکار رو به حرکت واداره. موجودی که اگه به خودش بود، شاید چندان رغبتی هم برای نظافت نداشت، شاید خیلی دیربهدیر و کاملا اتّفاقی هدیهای میداد، شاید انقدر درگیر روزمرگیهاش میشد که فراموش میکرد یه سر به عزیزانش بزنه.
ای کاش همه بتونیم هرروز خالق یک مناسبت باشیم و داخلش غرق بشیم. خوش به حال اونایی که هرروزشون عیده :)
حداقل 5،6ساله همهجوره تلاش کردیم با هم کار کنیم امّا نشد که نشد. یه روز اون تهران و من شیراز، یه روز اون جهرم و من شیراز، یه روز من جهرم و اون تهران، یه روز هردو جهرم امّا دستمون خالی تا اینکه فکر کنم خدا هم خواست بفهمونه ما دو تا به درد هم نمیخوریم و حالا که حرفْ هم نمیفهمیم پس بذار تجربهش کنیم. یعنی به ضرس قاطع به یه روز نکشید این قصۀ همکاری!
خدایا چندسال لَنگِ برجامِ شخصی موندم آخرش هم شد این :| ای کاش با کمی دوراندیشی، بندبند برجام رو مرور میکردم تا همون اوّل به عیب و ایراداش پی میبردم. همۀ تلاشمو میکنم دیگه تو کارت فوضولی نکنم، اگرچه با این دوزِ چموشیای که از خودم سراغ دارم، قول 100% نمیدم :*

چالشی توسط یکی از دوستان وبلاگنویس ایجاد شده که 9 تا لبخندِ سال 99 باید نوشته بشه. چالش قشنگیه و دوست داشتم شرکت کنم امّا هرچی فکر کردم واقعا به نتیجهای نرسیدم که باید چی بنویسم. نه که بگم تو این سال لبخندی نداشتم امّا حقیقتا لبخندی که همچین به دلم بچسبه و برام خاطرهای جدّی شده باشه رو یادم نمیاد! متاسفانه امسال به نسبت هرسال دیگری انقدر اسباب درگیری ذهن رو برای خودم فراهم کردم و دنبالِ بزرگترین لبخندها بودم که به کل فراموشم شد اون لبخندای کوچیک رو یادم بمونه و ازشون لذّت ببرم!